top of page

بدن آرمانی


بدن آرمانی

مکانی هست که پروست به آرامی و با نگرانی، با هر بار بیدارشدن‌اش دوباره اشغال‌می‌کند: به‌‌محض چشم‌‌گشودن در این مکان، دیگر نمی‌توانم از آن فرارکنم. [۱] نه که در جا میخ‌کوب‌ام کرده‌باشد، زیرا هم می‌توانم حرکت‌کنم و بجنبم و هم می‌توانم آن‌را حرکت‌دهم و بجنبانم. تنها گرفتاری این است که نمی‌توانم بدون او جابه‌جا شوم، نمی توانم آن‌را همان‌جا که هست رهاکنم و خودم به جایی دیگر بروم. می‌توانم تا ته دنیا بروم، می‌توانم صبح‌ها خودم را زیر پتو پنهان‌کنم. خودم را تا جایی که می‌شود کوچک‌کنم، می‌توانم بگذارم تا زیر آفتاب روی ساحل ذوب‌شوم اما آن همیشه همان جایی‌ست که من هستم و به‌طرزی اجتناب‌ناپذیر این‌جاست، و نه هرگز جایی دیگر. بدن‌ام برعکس آرمان‌شهر است، چیزی که هیچ وقت زیر آسمانی دیگر نیست، مکان مطلق است. تکه‌ای کوچک از فضا که به معنای واقعی کلمه با آن هم‌بدنم؛ [۲] بدن من، مکان بی‌چون‌وچرا.


و چه می شد اگر از قضا، زندگی‌ام با او چون آشنایی کهنه‌ بود؟ هم‌چون یک سایه، یا تمام این چیزهای روزمره که زندگی محوشان کرده‌است و دیگر نمی‌بینم‌شان، مثل همین دودکش‌ها و سقف‌هایی که هرشب زیر آسمان جلوی پنجره‌ام به‌خط می‌ایستند.

اما هر روز صبح، همان حضور، همان زخم، در برابر چشمان‌ام، همان تصویر اجتناب‌ناپذیر که آینه تحمیل‌می‌کند. چهره‌ای لاغر، شانه‌هایی قوزکرده، چشمانی منحرف و نزدیک‌بین، سری بی‌مو؛ به‌واقع زشت. و در این پوسته‌ی بی‌ریخت سرم، در این قفسی که دوست‌اش ندارم است که باید راه بروم و خودم را نشان‌دهم. حرف‌زدن، دیدن و دیده‌شدن از ورای این حصار، گندیدن زیر این پوست. بدن‌ام، مکانی‌ست ناگزیر که به آن محکوم‌شده‌ام. سرانجام چنین می‌اندیشم که در برابر او (این بدن) و برای پاک‌کردن آن است که آرمان‌شهرها پدیدآمده‌اند. شکوه آرمان‌شهر، زیبایی، و شگفتی آرمان‌شهر از چه چیز سرچشمه می‌گیرد؟

مکانی‌ست خارج از تمام مکان‌ها اما جایی‌ست که من در آن بدنی بی‌بدن خواهم‌داشت. بدنی که زیبا خواهد بود، زلال، شفاف، روشن، چابک، قدرت‌مند، بی‌زوال، رها، ناپیدا، حفاظت‌شده، هم‌واره در تغییرشکل: و البته ممکن است که آرمان‌شهر نخستین، همان که از همه بیش‌تر در قلب انسان ریشه دارد، آرمان‌شهر بدنی باشد بدون بدن‌بودگی. سرزمین فرشته‌ها و شیطانک‌ها، جادوگرها، همان سرزمینی که در آن زخم‌ها با یک مرهم جادویی به سرعت برق، خوب می‌شوند. سرزمینی که در آن می‌شود از بالای یک کوه سقوط کرد و باز زنده از جای خود برخاست. همان سرزمینی که در آن هر گاه که بخواهیم پیداییم و هر زمان که میل‌کنیم ناپیدا. اگر سرزمینی جادویی وجود دارد برای این است که من شاه‌زاده‌ی دل‌ربای آن باشم و همه‌ی خوش‌تیپ‌های دیگر، پشمالو و زشت مثل بچه‌خرس باشند.

اما آرمان‌شهری هم هست که برای پاک‌‌کردنِ بدن پدید آمده‌است. این آرمان‌شهر، شهر مرده‌هاست؛ مثل همان آرمان‌شهرهای بزرگی که تمدن مصر برای ما به جای گذاشته‌است. مومیایی‌ها مگر چیست‌اند؟ همان آرمان‌شهرِ بدن انکارشده و تغییرشکل‌یافته. مومیایی، بدنِ بزرگ آرمانی‌ست که در گذر زمان به‌جامانده. همین‌طور، ماسک‌های طلایی هم بودند که مردم تمدن میسنی [۳] یونان بر چهره‌ی پادشاه‌های درگذشته می‌گذاشتند. آرمان‌شهر بدن شکوه‌مند، قدرت‌مند و تابنده‌شان، وحشت سپاهیان. نقاشی‌ها و مجسمه‌های مقبره‌ها نیز بودند؛ پیکرهایی به‌خواب‌رفته که از سده‌های میانه در جوانی ساکن باقی‌مانده‌اند و هرگز پایان نمی‌یابد. امروز نیز مکعب‌های ساده‌ی مرمری وجود دارند، بدن هندسی‌شده با سنگ، بر تابلوی سیاه بزرگ گورستان شکلی قاعده‌مند و سفید به خود می‌گیرد. و در این آرمان‌شهر مرده‌هاست که تن من سرانجام «چیز»ی جامد و استوار می‌شود؛ مانا هم‌چون خدا.

اما شاید از همه سرسخت‌تر و از همه‌ی آرمان‌شهرها قدرت‌مندتر، این افسانه‌ی بزرگ روح است که از ژرفای تاریخ غرب به ما سپرده‌اند، که بر پایه‌ی آن ریخت‌شناسی غمگین بدن را پاک‌‌می‌کنیم. روح در بدن من کارکردی شگفت‌آور دارد. روح در بدن‌ام خانه‌می‌کند، اما نیز می‌تواند از آن بگریزد: برای دیدن چیزها از میان پنجره‌ی چشم‌های من از آن خارج می‌شود. هنگامی که در خواب‌ام برای رویا‌دیدن بیرون‌می‌رود، وقتی که می‌میرم برای ادامه‌ی زندگی. روح من زیباست، سفید است. روح من پاک است. اگر بدن گندآلود من (به هرحال نه چندان تمیز) آن‌را کثیف‌می‌کند، هم‌واره یک فضیلت یا قدرت و یا هزاران ژست مقدس برای بازپاک‌سازی و مطهرکردن آن وجود خواهدداشت.

روح من تا مدت‌ها وجود خواهدداشت، مدت‌های مدید، تا زمانی که بدن کهنه‌ی من بگندد. زنده‌باد روح من! او بدن روشن، پاک، زاهد، چابک، متحرک، گرم، و تازه‌ی من است. او بدن صاف و اخته‌شده‌ام است، گرد، هم‌چون حباب صابون. بله! و بدن من به لطف فضیلت این همه آرمان‌شهر ناپدید شده‌است. هم‌چون شعله‌ی شمعی که فوت شده‌باشد. روح، مقبره‌ها، جادوگرها و فرشته‌ها کنترل بدن را به دست گرفته‌ و با تردستی آن را ناپدید کرده‌‌‌اند، سنگینی‌اش را، زشتی‌اش را فوت‌کرده و آن‌را خیره‌کننده و جاودان به من بازگردانده‌اند. البته راست‌اش بدن‌ام به این سادگی‌ها هم تن به کوچک‌شدن نمی‌دهد. او هم به‌نوبه‌ی‌ خود سرچشمه‌های ویژه‌ی خویش را دارد. او هم مکان‌هایی در بی‌مکانی دارد، ژرف‌تر و لجوج‌تر از روح و قبر و شعف جادوگرها. بدن، هم انبارها و زیرشیروانی‌های خود را دارد، و هم اقامت‌گاه‌های تاریک و ساحل‌های نورانی.

مانند سرم، عجب غار شگفت‌انگیزی‌ست که با دو پنجره رو به جهان بازمی‌شود. دو دریچه، از این بابت مطمئن‌ام، چراکه در آینه آن‌ها را جداگانه می‌بینم. با‌این‌حال، تنها یک دریچه وجود دارد، چراکه من در برابر خودم، تنها یک منظره می‌بینم، ادامه‌دار، بدون بخش‌بندی و برش. و در این سر، رخ‌دادها چگونه روی ‌می‌دهند؟ خوب، چیزها می‌آیند و در آن لانه‌می‌کنند و وارد سر می‌شوند. از این بابت مطمئن‌ام که چیزها وقتی به هر یک نگاه‌می‌کنم وارد سرم می‌شوند. چراکه برای نمونه، خورشید هنگامی که داغ است و بر من می‌تابد، تا وسط مغزم فرومی‌رود، و با‌این‌حال، این چیزها که در سرم وارد می‌شوند، بیرون از آن وجود دارند. چراکه من آن‌ها را جلوی خودم می‌بینم و برای رسیدن به آن‌ها باید به نوبه‌ی خود جلو بروم. بدن فهم‌ناپذیر، بدن نفوذپذیر و کدر، بدن باز و بسته: بدن آرمانی؛ بدنِ به‌تمامی دیدنی. به معنایی من به‌دقت می‌دانم توسط کسی دیگر از سر تا پا دیده‌شدن یعنی چه. می‌دانم از پشت سر دیدزده‌شدن یعنی چه. رصدشدن از پشت شانه، غافل‌گیر‌شدن هنگامی که منتظرش نیستی. می‌دانم برهنه‌بودن یعنی چه؟ با این حال همین بدن که تا به این اندازه قابل دیده‌شدن است، کنار گذاشته و اسیر گونه‌ای ناپیدایی شده که نمی‌توان از آن جدایش کرد. این جمجمه، این پشت جمجمه‌ام که می‌توانم با دست‌ام بخارانم‌اش، این‌جا، اما هرگز نمی‌توانم ببینم‌اش. این کمری که به وقت درازکشیدن می‌توانم تکیه‌اش را به فشار تشک این نیم‌کت حس‌کنم. اما تنها با حیله‌ی آینه است که می‌توانم ببینم‌اش. و این شانه چیست که من با این دقت هر حرکت و موقعیت‌اش را می‌شناسم، اما تا وقتی که به‌طرزی دردناک خودم را نچرخانم نمی‌توانم ببینم‌اش. بدن، شبحی که فقط در سراب آینه ظاهرمی‌شود و آن هم به شکلی تکه‌تکه. آیا به‌راستی برای این‌که به‌طرزی هم‌زمان و جدانشدنی پیدا و ناپیدا باشم، به جادوگرها، جن‌ها، فرشته‌ها، مرگ، و روح نیاز دارم؟

وهم‌چنان که این بدن سبک است، شفاف و بی‌تعلق است. هیچ‌چیز به اندازه‌ی بدن چیز نیست: می‌دوَد، کنش دارد، زندگی‌می‌کند، میل‌ دارد و بدون هیچ مقاومتی اجازه‌می‌دهد که همه‌ی خواست‌های من از آن عبورکنند. بله، تا روزی که درد داشته‌باشم، وقتی که حفره‌ای در شکم‌ام کنده‌می‌شود، وقتی که مسدود می‌شود، وقتی که بلعیده می‌شود، وقتی که گلو و سینه‌ام پر از رنج می‌شود، روزی که در انتهای دهان‌ام دندان درد شروع‌شود، این‌جاست که دیگر سبک و رها نیستم، بدل به چیز می‌شوم، یک بنای معماری رویایی که خرابه شده، به‌واقع نیازی به سحر و جادو نیست، نیازی به روح و مرگ نیست، برای این‌که من هم‌زمان کدر و شفاف باشم، مرئی و نامرئی، زندگی و چیز. برای این‌که آرمانی باشم، کافی‌ست که یک بدن باشم. تمام این آرمان‌شهرهایی که توسط آن‌ها از بدن‌ام طفره‌می‌رفتم، مدل‌ها و نقطه‌های نخستین کاربردشان و منشا اصلی خود را در بدن من دارند. من اشتباه کردم که چند لحظه‌ی پیش گفتم که آرمان‌شهرها علیه بدن‌اند و کارکردشان پاک‌کردن آن است: آن‌ها از بدن پدیدآمده‌ و شاید بعدتر علیه آن قرار گرفته‌اند. به هرحال یک چیز انکارنشدنی‌ست، بدن انسان بازی‌گر اصلی تمام آرمان‌شهرهاست. به هرحال یکی از قدیمی‌ترین آرمان‌شهرهایی که بشر برای خود تعریف‌کرده، رویای یک بدن عظیم است، بدنی خارج از اندازه که فضا را درمی‌نوردد و بر جهان تسلط دارد. این آرمان‌شهر قدیمی غول را در افسانه‌های بسیاری پیدا می‌کنیم، در اروپا، آفریقا، اقیانوسیه، و آسیا. و این همان افسانه‌ی قدیمی‌ست که تخیل غربی را در تمام این سال‌ها، از پرومته تا گالیور، خوراک داده‌است.

با ماسک، آرایش، و خال‌کوبی بدن نیز بازی‌گر بزرگ آرمان‌شهر می‌شود. آرایش‌کردن، ماسک‌گذاشتن و خال‌کوبی‌کردن، به‌خلاف آن‌چه فکرمی‌کنیم، تنها از برای مالک بدن دیگری شدن نیست، که بدنی زیباتر، پیرایه‌تر، و شناساتر داشته باشیم. آرایش‌کردن، خال‌کوبی‌کردن و ماسک‌گذاشتن، همه از جنسی دیگرند، از جنس ارتباط برقرارکردن با قدرت‌های اسرارآمیز و نیروهای ناپیدا. ماسک‌، علامت خال‌کوبی‌شده، سایه‌ی پخش‌شده بر چهره، یک دنیا زبان است. زبانی رازآلود، رمزگذاری‌شده، سری و مقدس که خشونت خدایان، قدرت ناشنوای قدسی و تیزی تمنا را بر این بدن می‌کشاند. ماسک، خال‌کوبی، و سایه، بدن را در فضایی دیگر می‌نهند. آن‌را به مکانی وارد‌می‌کنند که مکانی در جهان ندارد. از آن قطعه‌ای از فضای تخیلی می‌سازند که با جهان خدایان و یا جهان آن دیگری در ارتباط است. جذب خدایان می‌شویم چنان که آن دیگری که افسون‌کرده‌ایم ما را جذب‌می‌کند.

در هر حال ماسک، آرایش، و خال‌کوبی کارهایی‌اند که بدن را از سر جایش می‌کَنند و به فضایی دیگر می‌فرستند.

به این داستان ژاپنی گوش‌کنید؛ و این‌که جوان خال‌کوب چگونه بدن دختری جوان را که خواهان‌اش است به جهانی دیگر می‌برد.

«خورشید هفت گیس رودخانه را با شعاع‌های طلایی سوراخ‌می‌کرد و اتاق را به آتش می‌کشید.

بازتاب شعاع خورشید بر آب، موج‌های طلا را روی چهره‌ی دختر خوابیده می‌انداخت.

سیکیچی پس از کشیدن پرده‌ها، ابزارهای خال‌کوبی‌اش را به دست گرفت و چند ثانیه در خلسه‌ای عمیق فرورفت.

آن‌جا بود که طعم زیبایی عجیب دختر را چشید. به نظرش می‌آمد که می‌توانست ده‌ها و صدها سال بی‌حرکت در برابر این چهره بنشیند، بی آن‌که احساس خستگی و بی‌حوصلگی کند. چنان‌که اهالی ممفیس سرزمین جادویی مصر را با اهرام و ابوالهول‌ها زیبا‌می‌کردند، سیکیچی نیز با تمام عشق‌اش می‌خواست پوست تروتازه‌ی دختر جوان را زیباتر کند.

با انگشت شست، انگشت انگشتری و انگشت کوچک دست چپ‌اش قلم‌موهای رنگی‌اش را روی پوست دختر حرکت‌داد و با دست راست سوزن خال‌کوبی را در آن فروکرد». [۴]

اگر چنین بیاندیشیم که ردای مقدس یا پوشش روزمره، لباس مذهبی یا شخصی، انسان را در فضای بسته‌ی مذهب یا شبکه‌ی نامرئی جامعه می‌اندازد، هر چیزی که بدن را لمس‌می‌کند، آن‌گاه می‌بینیم که خال‌کوبی، رنگ، تاج، جواهر، لباس، یونیفُرم، و همه‌ی این‌ها، رنگ‌به‌رنگ، آرمان‌شهرهای حبس‌شده در بدن را شکوفامی‌کنند.

اما چه‌بسا باید از لباس هم پایین‌تر رفت، شاید باید به گوشت رسید و آن‌جاست که می‌بینم که حتا تا اندازه‌ای این تن است که بر ضد خود، قدرت لامکانی می‌سازد و تمام فضای مذهب و تقدس را، تمام فضای دنیای دیگری را و تمام فضای ضددنیا را در داخل فضایی که از آن اوست واردمی‌کند. آن‌جا بدن در کمال مادیت‌اش و در گوشت خودش، میوه‌ی فانتزی‌های خودش می‌شود. هر چه باشد مگر غیر از این است که بدن رقصنده همان بدن منبسط‌ شده‌ای‌ست که در فضایی هم‌زمان بیرون و درون او قرار دارد؟ معتادها و نیز جن‌زده‌ها. جن‌زده‌هایی که بدن‌شان جهنم می‌شود، نشان‌دارهایی که بدن‌شان به زجر تبدیل‌می‌شود. آمرزش و رستگاری، یک بهشت خونین.            

چه حماقتی کردم وقتی چند لحظه پیش گفتم که بدن‌ام هیچ‌گاه جایی دیگر نیست، همیشه بی‌چون‌وچرا همین‌جاست و با همه‌ی آرمان‌شهرها در تضاد است. بدن من در واقع همیشه در جایی دیگر است. او به همه‌ی دیگرجاها متصل است و در حقیقت در جایی به جز دنیا به سر می‌برد. چون چیزها همیشه پیرامون اوست که چیده‌شده‌اند. در نسبت با او (چنان‌که در نسبت با یک فرمانروا) است که زیر و رو، راست و چپ، جلو و عقب، و دور و نزدیک وجود دارد.

بدن، نقطه‌ی صفر جهان است؛ جایی که جاده‌ها و فضا‌ها به یک‌دیگر می‌رسند و از هم می‌گذرند. بدن در لامکان است. در دل جهان آن هسته‌ی آرمانی‌ست که از آن‌جا رویا می‌بافم، حرف‌می‌زنم، پیش‌می‌روم، تخیل‌می‌کنم، چیزها را سرجایشان درک‌می‌کنم و با قدرت تعریف‌نشده‌ی آرمان‌شهرهای تخیلی‌ام نادیده می‌گیرم‌شان. بدن من چون شهر خورشید است. جایی ندارد، اما از اوست که تشعشع همه‌ی فضاهای ممکن، واقعی یا آرمانی، پخش‌می‌شوند.

هر چه باشد کودکان زمان زیادی لازم دارند تا بدانند که بدنی دارند. تا ماه‌ها، حتا بیش‌تر از یک سال، بدنی قطعه‌قطعه دارند. عضوها، فرورفتگی‌ها، برآمدگی‌ها، همه‌ی این‌ها تنها در رویارویی با تصویر آینه [۵] است که نظم می‌گیرند و به معنای واقعی کلمه بدن‌مند می‌شوند.

عجیب‌تر آن‌که، یونانی‌هایِ زمان هُمر، واژه‌ای برای اشاره به بدن نداشتند. هر چند ناسازگون به‌نظرمی‌رسد، اما در برابر سپاه تروا، پای دیوارهایی که هکتُر و یاران‌اش از آن‌ها پاس‌داری می‌کردند، بدنی وجود نداشت. تنها بازوانی بلند شده‌بود، سینه‌هایی دلیر، پاهایی چابک، و کلاه‌خودهایی درخشان بر سرها. بدنی وجود نداشت. واژه‌ی یونانی برای بدن در زبان هُمر تنها برای اشاره به جسد به کار می‌رود. این جسد، و در نتیجه، جسم مرده و آینه‌اند که به ما می‌آموزند (به یونانی‌ها آموخته‌اند و هنوز به بچه‌ها می‌آموزند) که بدنی داریم با یک فرم ویژه. که این فرم از خط‌هایی تشکیل‌شده‌است، که این خط‌ها ژرفایی دارند و وزنی. خلاصه، این بدن جایی را اشغال‌می‌کند. این آینه و جسدند که فضایی برای تجربه‌ای از ژرفنا و از اساس آرمانی برای بدن پدیدمی‌آورند. این آینه و جسدند که این خشم آرمان‌شهری را که هر آن بدن ما را مخدوش و درمانده می‌کند، ساکت و آرام می‌کنند و چیزی را (که برای ما مهروموم شده) می‌بندند. و به لطف آینه و جسد است که بدن ما تنها آرمان‌شهری خالص نیست. اما اگر چنین بیاندیشیم که تصویر در آینه در فضایی دور از دست جاگرفته و این‌که ما هرگز نمی‌توانیم در جایی باشیم که جسدمان هست، اگر چنین بیاندیشیم که آینه و جسد هر کدام در لامکانی شکست‌ناپذیرند، آن‌گاه می‌پذیریم که این تنها آرمان‌شهرهایند که می‌توانند لحظه‌ای آرمان عمیق و سلطه‌جوی بدن ما را در بر بگیرند و پنهان‌کنند.

 شاید باید گفت که معاشقه، حس‌کردن بدن خود است که خود را در بر می‌گیرد. عاقبت با تمام تراکم در میان دست‌های دیگری خارج از هر آرمان‌شهری زندگی‌می‌کنید. زیر انگشت‌های دیگری که شما را در می‌نوردند تمام بخش‌های نامریی تن‌تان آغاز به زیستن می‌کنند. در تماس با لبِ دیگری لب‌های شما حساس می‌شوند، در برابر چشم‌های نیمه بسته‌ی او چهره‌تان قطعیت می‌یابد. سرانجام نگاهی برای پلک‌های بسته‌ی شما وجود دارد. عشق نیز، همچون آینه و مرگ آرمان تن‌تان را آرامش‌می‌بخشد. آن را ساکت می‌کند، آرام می‌کند، انگار در جعبه‌ای، آن را دربرمی‌گیرد. آن را می‌بندد و مهروموم می کند. از همین‌روست که خویشاوندی نزدیکی با توهم آینه و تهدید مرگ دارد. اگر به‌رغم این دو سویه‌ی هولناکی که دور عشق را گرفته‌اند، ما تا این اندازه معاشقه را دوست‌داریم از آن‌روست که در عشق، بدن این‌جاست. [۶]

راه‌نمای کتاب‌نگاری:

میشل فوکو، ۱۹۶۶، «بدن آرمانی»، برگردانِ کامنوش خسروانی وامید هاشمی، ۲۰۱۹، برگرفته از سخن‌رانی‌ رادیویی فرانس کولتور، «کارنما؛ مجله‌ی نقد و تاریخ هنر»، ج ۳، ش ۳، پاییز ۹۸

Michel Foucault, 1966, “Utopian Body (Le Corps Utopique)”, translated by Kamnoush Khosravani and Omid Hashemi, from Michel Foucault’s Utopies Et Hétérotopies, a radiophonic conference from December 21st 1966, available on France-Culture CD, coll. “INA /

Mémoire vive”, originally published in 2004.Kaarnamaa; A Journal of Art History and Criticism, V 3, N 3, Fall 2019

پانویس‌ها: ۱ به صفحه‌های نخستین «راه خانه سوان» رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» اشاره دارد که در آن راوی مدام از خواب بیدارمی‌شود و به خواب میرود. این‌جا فوکو از توصیفِ پروست از بدناش، هم به‌مثابهی جای حقیقی: «جایی از زمین که اشغال کرده‌است» و هم با اشاره‌ی گسسته به آن «در جفت گسسته‌ی من [je] از او (بدنام [lui-mon corps])» وام‌می‌گیرد [از یادداشت مترجم‌های انگلیسی].

2. faire corps[embodied] 3. Mycenaean civilization

۴ این جستاری از داستان کوتاه جونیشیرو تانیزاکی Junishiro Tanizaki است که با نام «خال‌کوب» در سال ۱۹۱۰ و پس از ممنوعیت خال‌کوبی در ژاپن منتشرشده‌است. در این قسمت می‌خوانیم که خال‌کوب، به ابژه‌ی مقاوم تمنایش چیزی می‌خوراند تا بدن او را به‌طرزی مصنوعی بدزدد و طرح‌هایی را روی تن‌اش بکشد که برای جوان خال‌کوب بدن آرمانی را در برابر نگاه‌اش موجود می‌کند. این بازی میان دو تن همان است که فوکو گفتارش را با آن تمام‌می‌کند. [برگرفته از ترجمه‌ی انگلیسی بدن آرمانی - Lucia Allais]

۵ در اینجا فوکو به‌روشنی به نظریه‌ی آینه‌ی ژک لکان اشاره دارد که بر اساس تصویر آینه (مراد از آینه، هم می‌تواند آینه‌ی واقعی باشد و هم آینه‌ی فردی دیگر) به کودک آرامش‌می‌دهد. زیرا او از خودش تصوری کامل ندارد. او که هرپاره از خودش را متعلق به دیگری می‌داند در مقابل تصویر آینه تصویری کامل از خودش به‌دست می‌آورد و می‌کوشد مانند آن کامل باشد. طبق این نظریه این تلاش سبب پیدایش من یا نفس در کودک می‌شود.

۶ این سخنرانی رادیویی توسط کامنوش خسروانی و امید هاشمی در لابراتوار تن.بافی در سال ۱۳۹۷ (۲۰۱۹) ترجمه شد.

46 views0 comments

Recent Posts

See All

در قرنطینه، غروب لامسه

بحران بهداشتی فعلی نه تنها بدنه ی اجتماعی ما را اتمیزه کرده، بلکه باعث ایجاد نوعی بدبینی نسبت به تمام پوست هایی شده که پوست ما نیستند. برای اینکه وارد بازی ابتلا نشویم، دیگر دیگری را لمس نمی کنیم. و ا

bottom of page